تسلیت گویم من از سوز جگر یابن الحسن
بر تو از داغ جگرسوز پدر یابن الحسن
معتصم دادش چه زهری کز اشعارش این چنین
می زند چون مرغ بسمل بال و پر یابن الحسن
ز آتش زهر جفا چون شعله می پیچد به خود
قطره آبی بیفشان بر شرر یابن الحسن
من نمی دانم چه حالی داشتی آن دم که زد
فاطمه از داغ جانسوزش به سر یابن الحسن
من نمی دانم به جز ترویج دین جرمش چه بود
کز ستم شد اینچنین خونین جگر یابن الحسن
آه از آن ساعت که می داد آن عزیز فاطمه
بر تو از ظلم ستمکاران خبر یابن الحسن
چون پیمبر رفت از دار جهان بعد از سفر
آتش کین شد به عالم شعله ور یابن الحسن
باب بیت مرتضی را ز آتش کین سوختند
کز شرارش سوخت از ما برگ و بر یابن الحسن
بود زهرا پشت در آن بی حیا در را شکست
فاطمه از ضرب در شد بی پسر یابن الحسن
فضّه را کردی طلب تا فضّه آمد پشت در
دید در خون غنچه اش را غوطه ور یابن الحسن
از فشار در نه تنها پهلوی زهرا شکست
بوسه زد بر سینه او میخ در یابن الحسن
تازیانه خورد اما از علی دل بر نکند
زین عمل شد نخل عصمت بارور یابن الحسن
در میان کوچه سیلی زد به روی مادرت
از ره کین ثانی بیداد گر یابن الحسن
(ژولیده نیشابوری)
ز داغت ای هلالم چون ننالم
ملول و خسته حالم چون ننالم
به روی نیزه دیدم غرق در خون
سرت را ای هلالم چون ننالم
نهال عمر من ، از ظلم گلچین
شکسته این نهالم چون ننالم
به پیش دیده ام پرپر شدی تو
گل من ، بی مثالم چون ننالم
به یاد کام عطشانت کنار
چنین آب زلالم چون ننالم
میان قتلگه دشمن نمی داد
کنار تو مجالم چون ننالم
"موکه افسرده حالم چون ننالم
شکسته پر وب الم چون ننالم
همه گویند «زینب»گریه کم کن
تو آیی درخیالم چون ننالم"
***
وصال تو خدایی باورم کرد
فراقت خون دل در ساغرم کرد
گل انش ،وجودم سوخت از غم
شرار هجر تو خاکسترم کرد
گراز روز ازل دل بر تو بستم
خدا مهر تو را در جوهرم کرد
اگرچه از نگاهت جان گرفتم
وداع آخر تو پرپرم کرد
اگرچه از نگاهت جان گرفتم
وداع آخر تو پرپرم کرد
غم آن پیکر صد چاک و بی سر
روان خون دل از چشم ترم کرد
گهی از روی نی دادی امیدم
گهی دلجویی از تو مادرم کرد
پس از تو ظلم گلچین ستمگر
چنان گلهای تو نیلوفرم کرد
اگر خواهی بدانی هجر رویت
چها با سینۀ شعله ورم کرد
"غم عشقت بیابون پرورم کرد
هوای بخت بی بال وپرم کرد
به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی برسرم کرد"
***
الا ای کعبۀ دل کربلایت
بود دلهای عاشق مبتلایت
ندارد کار با بیگانۀ تو
هرآن کس از ازل شد آشنایت
زخون سرخ تو شد باغ دین سبز
از آن روشد خدا خود خونبهایت
صدای ناله می آید ز نی ها
بگوش جان هنوز از نینوایت
نظر کن خواهرت را بار دیگر
به قربان تو و مهر و وفایت
تو گفتی در مصلا یاد من باش
نمودم در نماز خود دعایت
بخوان قرآن دوباره ای برادر
که دل را می برد صوت صدایت
دمی دیگر بیا با من به سرکن
که تا سازم دل و جان را فدایت
"عزیزا کاسۀ چشمم سرایت
میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پانهی باز
نشیند خار مژگانم بپایت"
***
پس از داغت وجودم شعله ور بود
دلم خونین بهر شام و سحر بود
چوشمعی سوختم هرگاه دیدم
دل پروانه هایت پر شرر بود
تنت گرچه به صحرا بی کفن ماند
سرت بالای نی پیش نظر بود
بپرس احوال ما را خود ز مادر
که زهرا همره ما در سفر بود
گهی خواندم نمازم را نشسته
گهی دستم ز داغت بر کمر بود
مکن عیبم اگر از چوب محمل
روان بر خاک تیره خون سر بود
تو خود دیدی که ناموس خداوند
تماشایی به هرکوی و گذر بود
اگر چه حاصل رنج اسارت
به هر جا پا نهادم من ظفر بود
"به دریای غمت دل شعله ور بود
مرا داغ فراقت برجگربود
به چشمم قطره های اشک خونین
تو گویی لالۀ باغ نظر بود"
(سید هاشم وفایی)
اى حرمت قبله حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
تاج شهیدان همه عالمى
دست على، ماه بنى هاشمى
همقدم قافله سالار عشق
ساقى عشاق و علمدار عشق
سرور و سالار سپاه حسین
داده سر و دست براه حسین
عم امام و اخ و ابن امام
حضرت عباس علیهالسلام
اى علم کفر نگون ساخته
پرچم اسلام برافراخته
مکتب تو مکتب عشق و وفاست
درس الفباى تو صدق و صفاست
شمع شده، آب شده، سوخته
روح ادب را، ادب آموخته
آب فرات از ادب تست مات
موج زند اشک به چشم فرات
یاد حسین و لب عطشان او
و آن لب خشکیده طفلان او
ساقى کوثر پدرت مرتضى است
کار تو سقائى کرب و بلاست
هر که به دردى به غمى شد دچار
گوید اگر یکصد و سى و سه بار
اى علم افراشته در عالمین
اکشف یا کاشف کرب الحسین
از کرم و لطف جوابش دهى
تشنه اگر آمده آبش دهى
چون نهم ماه محرم رسید
کار بدانجا که تو دانى کشید
از عقب خیمه صدر جهان
شاه فلک جاه ملک آشیان
شمر به آواز ترا زد صدا
گفت کجایند، بنو اختنا(2)
تا برهانند ز هنگامهات
داد نشان خط امام نامهات
رنگ پرید از رخ زیباى تو
لرزه بیفتاد بر اعضاى تو
من به امان باشم و جان جهان
از دم شمشیر و سنان بى امان
دست تو نگرفت امان نامه را
تا که شد از پیکر پاکت جدا
مزد تو زین سوختن و ساختن
دست سپر کردن و سر باختن
دست تو شد دست شه لافتى
خط تو شد خط امام خدا
چار امامى که ترا دیده اند
دست علمگیر تو بوسیده اند
در
کنار علقه سروی زپا افتاده است
یا گلی از گلشن آل عبا
افتاده است
در فضای رزمگاه نینوا با شور و آه
ناله جانسوز ادرک یا اخا افتاده است
از نوای جانگذار ساقی لب تشنه گان
لرزه بر اندام شاه نینوا افتاده است
شه، سوار اسب شد تاسر بمیدان روی کرد
تا ببیند جسم عباسش کجا افتاده است
ناگهان از صدر زین، افکند
خود را بر زمین
دید بسم الله از قرآن جدا
افتاده است
پاره ی قرآن ببوسید و پی اصلش دوید
مصحف ناطق، کجا یا رب زپا افتاده است؟
تا کنار نهر علقم بوی عباسش کشید
دید برخاک سیه، صاحب لوا افتاده است
کرده در دریای خون ماه بنی هاشم افول
تشنه لب، سقای دشت کربلا افتاده است
دست خود را بر کمر بگرفت و
آهی بر کشید
گفت پشت من زهجرانت دوتا
افتاده است
خیز و بر پا کن لوا، آبی رسان اندر حرم
از چه رو برخاک، این قدرسا افتاده است
بهر آبی در حرم، طفلان من در انتظار
از عطش بنگر چه شوری، خیمه ها افتاده است
هر چه شه نالید، عباسش زلب،
لب برنداشت
دید مرغ روح او، سوی سما
افتاده است
گفت بس جسم برادر را برم در خیمه گاه
دید هر عضوی ز اعضایش، سوا افتاده است
شه به سوی خیمه با پای پیاده، ره سپار
در حرم، شه دید افغان و نوا افتاده است
جمله می گفتند : سقا، ای پدر جان دیر کرد
بر سر عموی ما، بابا چها افتاده است
حال زینب رامگو علامه! از شه، چون شنید
دست عباس علمدارش جدا افتاده است
(محمد علامه)